درخت. (فرهنگ نظام). شاخ درخت: ز باغ تو منزلگهی خواستن می آوردن و مجلس آراستن گلی چیدن از وی به هر شیوه ای چشیدن ز هر شاخ بن میوه ای. امیرخسرو (از آنندراج و فرهنگ نظام)
درخت. (فرهنگ نظام). شاخ درخت: ز باغ تو منزلگهی خواستن می آوردن و مجلس آراستن گلی چیدن از وی به هر شیوه ای چشیدن ز هر شاخ بن میوه ای. امیرخسرو (از آنندراج و فرهنگ نظام)
انشعاب. (تاج المصادر بیهقی). تفرع. (مصادر زوزنی). شاخه زدن. رستن و دمیدن شاخ: این جهان را بنظم شاخ زند هر چه در باغ طبع من کارد. مسعودسعد. عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند وز دل من صبر رابیخ کنون میکند. خاقانی. ، نطح. (دهار). راندن و دفع کردن (حیوان) با شاخ خود. (ناظم الاطباء). کله زدن گوسفند و گاو و غیره، کله زدن جنین در شکم مادر: بعد از آن تن فرزند (در شکم مادر) شاخ زدن گیرد و اندامها پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نفیر زدن، لطمه زدن و اذیت کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: راحتی شاخت می زند
انشعاب. (تاج المصادر بیهقی). تفرع. (مصادر زوزنی). شاخه زدن. رُستن و دمیدن شاخ: این جهان را بنظم شاخ زند هر چه در باغ طبع من کارد. مسعودسعد. عشق تو اندر دلم شاخ کنون میزند وز دل من صبر رابیخ کنون میکند. خاقانی. ، نطح. (دهار). راندن و دفع کردن (حیوان) با شاخ خود. (ناظم الاطباء). کله زدن گوسفند و گاو و غیره، کله زدن جنین در شکم مادر: بعد از آن تن فرزند (در شکم مادر) شاخ زدن گیرد و اندامها پدید آید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، نفیر زدن، لطمه زدن و اذیت کردن. (فرهنگ نظام). - امثال: راحتی شاخت می زند
که شاه بندد و مقید میسازد. آنکه شاه را اسیر کند، بمجاز بر سلطان مقتدر و توانا که دیگر سلاطین را مقهور کند و ببند آرد اطلاق شود: امین دولت و دین یوسف بن ناصر دین برادر ملک شاه بند اعدامال. فرخی. آنکه گیتی بروی او بیند خسرو شاه بند شیرشکار. فرخی
که شاه بندد و مقید میسازد. آنکه شاه را اسیر کند، بمجاز بر سلطان مقتدر و توانا که دیگر سلاطین را مقهور کند و ببند آرد اطلاق شود: امین دولت و دین یوسف بن ناصر دین برادر ملک شاه بند اعدامال. فرخی. آنکه گیتی بروی او بیند خسرو شاه بند شیرشکار. فرخی
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت، کوهستانی و سردسیر است، سکنۀ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند، آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
دهی است از دهستان منگور بخش حومه شهرستان مهاباد، در جهل و هشت هزارگزی جنوب باختر مهابادو سی و هفت هزارگزی باختر راه مهاباد به سردشت، کوهستانی و سردسیر است، سکنۀ آن یکصد و پنجاه و نه تن کرد سنی اند، آب آن از رود خانه بادین آباد تأمین میشود و محصولات آن غلات و توتون و حبوبات و شغل مردم آن زراعت و گله داری و دستبافی و جاجیم بافی است، راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4 ص 289)
پاره ای زر. شاخه های زر که در خزائن سلاطین نگهدارند. (آنندراج) : ز برگهای خزان بر نهال شاخ زری است چه کیمیا است که طالع بباغبان داده است. سلیم (از آنندراج)
پاره ای زر. شاخه های زر که در خزائن سلاطین نگهدارند. (آنندراج) : ز برگهای خزان بر نهال شاخ زری است چه کیمیا است که طالع بباغبان داده است. سلیم (از آنندراج)
کنایه از معشوق. (غیاث اللغات) : ز شوخی های ناز آن شاخ گل در خانه میماند به دلها خارخار جلوۀ مستانه میماند. میرزارضی دانش (از آنندراج). به باغ میرود آن شاخ گل سلیم دگر بهار در چمن امروز میهمان گل است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - شاخ گل بر سر زدن، آراستن موی سر با شاخ گل. کنایه از سرافراز ساختن: از غبارم شاخ گل بر سر ملائک میزنند تا بتان از نقش پا گل بر مزارم ریختند. ملامحمد علی واحد (از آنندراج)
کنایه از معشوق. (غیاث اللغات) : ز شوخی های ناز آن شاخ گل در خانه میماند به دلها خارخار جلوۀ مستانه میماند. میرزارضی دانش (از آنندراج). به باغ میرود آن شاخ گل سلیم دگر بهار در چمن امروز میهمان گل است. محمدقلی سلیم (از آنندراج). - شاخ گل بر سر زدن، آراستن موی سر با شاخ گل. کنایه از سرافراز ساختن: از غبارم شاخ گل بر سر ملائک میزنند تا بتان از نقش پا گل بر مزارم ریختند. ملامحمد علی واحد (از آنندراج)
شاخ آبه شهرود. خلیج. (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب)
شاخ آبه شهرود. خلیج. (شعوری). جویی و نهری باشد که از رود بزرگ و دریا جدا شود و آن را به تازی خلیج گویند. (فرهنگ جهانگیری). جوی کوچکی را گویند که از رودخانه ای بزرگ یا رودخانه ای که از دریا جدا میشود جدا شده باشد و آن را به عربی خلیج میگویند. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا). خلیج یعنی قطعه ای از دریا که در خشکی داخل شده باشد. (ناظم الاطباء). خلیج کوچک. (فرهنگ نظام). شرم. (ج، شروم). (منتهی الارب)
موضعی بین کشم و قلعۀ ظفر (در ولایت بدخشان)، در حاشیۀ تاریخ شاهی بنقل از اکبرنامه آمده است ’: رای جهان آرای بر آن قرار گرفت که بجهت مزید سرانجام مهام بدخشان و آسودگی سپاه و رعیت، قشلاق، درقلعۀ ظفر واقع شود، به این عزیمت صائب متوجه آن حدود شدند چون بموضع شاخدان (که مابین کشم و قلعۀ ظفر است) نزول اجلال شد مزاج صحت امتزاج آن حضرت از مرکز اعتدال فی الجمله منحرف شد’، (تاریخ شاهی چ کلکته حاشیۀ ص 314)
موضعی بین کشم و قلعۀ ظفر (در ولایت بدخشان)، در حاشیۀ تاریخ شاهی بنقل از اکبرنامه آمده است ’: رای جهان آرای بر آن قرار گرفت که بجهت مزید سرانجام مهام بدخشان و آسودگی سپاه و رعیت، قشلاق، درقلعۀ ظفر واقع شود، به این عزیمت صائب متوجه آن حدود شدند چون بموضع شاخدان (که مابین کشم و قلعۀ ظفر است) نزول اجلال شد مزاج صحت امتزاج آن حضرت از مرکز اعتدال فی الجمله منحرف شد’، (تاریخ شاهی چ کلکته حاشیۀ ص 314)
تک چاه. (آنندراج). بن چاه. ته چاه: بدین چاه در آب سرد است و خوش بفرمای تا من بوم آبکش که هستند با من پرستنده مرد کزین چاه بن برکشند آب سرد. فردوسی. پس آن به که غوکان در این چاه بن نگویند از موج دریا سخن. میرخسرو
تک چاه. (آنندراج). بن چاه. ته چاه: بدین چاه در آب سرد است و خوش بفرمای تا من بوم آبکش که هستند با من پرستنده مرد کزین چاه بن برکشند آب سرد. فردوسی. پس آن به که غوکان در این چاه بن نگویند از موج دریا سخن. میرخسرو